استبداد شرقی
مصاحبه با دکتر عبدالله شهبازی - قسمت نهم
در زمینه نظری تاریخنگاری ما متأثر از مکتب استبداد شرقی است.مکتب استبداد شرقی در قرن هیجدهم به وسیله متفکرینی چون منتسکیو شکل گرفت و در قرنهای بعد کسانی مانندمارکس و ویتفوگل آن را بسط دادند.این نوع نگاه به تاریخ بر این پیشداوری مبتنی است که گویادر شرق همیشه حکومتها استبدادی و متمرکز بوده است.این نگاه امروزه مورد قبول محققینجدّی نیست.در این زمینه در کتاب زرسالاران بحث کردهام و مقایسهای میان ساختارهایسیاسی شرق و غرب به دست دادهام.
حتی تا به امروز،تاریخنگاری و اندیشه سیاسی در ایران به شدت تحت تأثیر این مکتب استکه ساختار سیاسی کشور ما را یکسره در تحت اقتدار تام و تمام دولت مرکزی و پادشاه میبیند.این تصویر از تاریخ هخامنشی شروع میشود و به تاریخ بعد از اسلام تسری مییابد.این در حالیاست که،به گفته واندنبرگ،اگر بخواهیم بر اساس دادههای باستان شناسی درباره تاریخهخامنشی سخن بگوییم مثل این است که فقط بر اساس بقایای کاخ ورسای درباره تاریخ فرانسهقرن هیجدهم نظر بدهیم.نگاه ما به تاریخ دوره هخامنشی بیشتر متأثر از کتاب تربیت کورشکزنفون است که مورخین بعد از مشروطه آن را در آثار خود،مثل تاریخ ایران باستان پیرنیا،به طورمشروح نقل کردهاند.کتاب کزنفون سندیت تاریخی ندارد و در واقع الگوسازی او از نظام سیاسیاسپارت در یونان باستان است که به نام کورش انجام شده.
در جامعه کهن ایرانی،پیش و پس از اسلام،از پادشاه و حکمران«بزه گر»(چون یزدگرد)،«ظالم» یا«خودکامه» فراوان سخن میرود و این تعبیر دقیق و درست است.این با مفاهیم«استبداد شرقی»و«توتالیتاریانیسم»تفاوت دارد که منظور از آن جامعهای است که بسیط و فاقدقوانین سامان دهنده نظم اجتماعی و نهادها و ساختارهای سیاسی میانین که کارکرد تحدیدقدرت مرکزی را به دست دارند.جامعه ایرانی-اسلامی،تا پیش از استقرار دیکتاتوری پهلوی دردوران جدید که راه حذف خشن تمامی ساختارهای مدنی را در پیش گرفت،هیچگاه چنیننبوده است. پادشاه «خودکامه»، «مستبد»،«ظالم»،«فاجر»و غیره بر جامعه بیقانون و فاقدساختارها و نهادهای سیاسی حکومت نمیکرد،او پایمال کننده این قوانین و معارض با اینساختارها و نهادها بود و دقیقا به این دلیل عناوین فوق بر وی اطلاق میشد.اصولا دانش جدیدکمتر جامعه کهنی را چنین«بیقانون»و«بینظم»و مقهور اراده تام و تمام یک فرد یا یک گروهحاکم میشناسد که نظریه پردازان سیاسی مکتب«استبداد شرقی»و«توتالیتاریانیسم» جلوهدادهاند.
همپیوندی تاریخی ایرانیان و اعراب پیش از اسلام
پیشداوری نظری دیگر که بر تاریخنگاری جدید ایران حاکم شد،تصور وجود یک شکاف ودره عمیق فرهنگی و نژادی و تمدنی میان ایران پیش و پس از اسلام است.مکتب آریایی گراییدر شکل دادن این قالب نظری سهم اصلی را داشت.گویا در پیش از اسلام دو حوزه فرهنگی کاملامتمایز آریایی(در ایران)و سامی(در عربستان)وجود داشت و با حمله اعراب حوزه فرهنگیسامی،که عقب مانده و بدوی بود،بر حوزه فرهنگی پیشرفته آریایی غلبه پیدا کرد و بخش مهمیاز میراث تمدن ایرانی را از بین برد.این دیدگاه طیف وسیعی را در بر میگیرد و هوادران افراطیآن تمامی مصایب کنونی جامعه ایران را ناشی از این غلبه قهرآمیز اسلام و اعراب و غلبه تمدنسامی بر تمدن آریایی میدانند.
در نقد این الگوی نظری حرفهای فراوانی را میتوان مطرح کرد:
در دوران باستان ما تنها یک حوزه تمدنی در منطقه میشناسیم و آن تمدن خاورمیانه استکه از مدیترانه شروع میشد و در فلات ایران ختم میشد.در این حوزه تمدنی اقوام مختلفیزندگی میکردند که با هم پیوند نزدیک و داد و ستد فرهنگی و سیاسی و تجاری داشتند.اصولاتصوری از وجود دو تمدن متفاوت آریایی و سامی وجود نداشت.و چنین تفاوت تمدنی هم در کارنبود.اگر به نقشهای آشور باستان مراجعه کنیم میبینیم که بسیار شبیه به نقشهایتخت جمشید است.وفور درخت سرو،آرایش لباس و مو و غیره.مرحوم مهرداد بهار مقالهای داردکه در کتاب«از اسطوره تا تاریخ»او تجدید چاپ شده و در آن خویشاوندی و تشابه اسطورههایدینی اقوام منطقه خاورمیانه را به خوبی نشان داده است.حتی مفهوم اهورامزدا را ایرانیها ازآشوریها گرفتند.خدای بزرگ آشوریها«آسورا مزاس»نام داشت و نقش آن مشابه با نقشاهورامزدا بود.دکتر ناگندرانات گوس هم معتقد است که مفاهیم«اسورا»و«اهورا»و«یهودا»(یهوه)یکی هستند.در کتیبه آشور بانیپال خدایان آشوری و ایرانی بسیار شبیهاند در حدی که نمیتواناین همسانی را تصادفی دانست.به نوشته فریتز هامل،این کتیبه تاریخی ثابت میکند که«اهورامزدا»همان«اسورا مزاس»آشوریان است و این دو خدا مشابه یهوه،خدای بنی اسرائیل،هستند؛خداییکه دوست مردم خود بود و شاهان قدرت خود را از او میگرفتند.دکتر گوس هندی معتقد است کهواژه«اهورا»در دورانهای بعد،با واسطه آئین مغی ایران،به هند وارد شده نه برعکس.دکترکریشنا بانرجی،که از خاندانهای سرشناس برهمن کلکته بود و زبان شناس برجستهای به شمارمیرفت و در اواخر قرن نوزدهم زندگی میکرد،اولین کسی است که اعلام کرد مفهوم اهورا درریگ ودا از مفهوم«اسورا»آشوریان گرفته شده است.حتی اونوالا،محقق زرتشتی هند،مینویسد که نقش دایره بالدار و انسان بالدار،که در نقوش ایران باستان فراوان دیده میشود ومعروفترین آن نقش اهورامزدا در کتیبههای دوران هخامنشی است،و نیز نقش عقاب و انسانعقاب گونه یک سنت معماری دینی خاورمیانهای است.این نقش نمادین دینی نخستین بار درهزارههای سوم و دوم پیش از میلاد در مصر پدید شد و سپس با واسطه تجار فنیقی(کنعانی)بهآشور راه یافت.تصویر«اسور»،خدای آشوریان،نیز چون اهورامزدا انسانی بالدار است شبیه بهاهورامزدای هخامنشیان.هخامنشیان این نماد را از آشوریان اقتباس کردند؛همان گونه کهآشوریان نماد خدای «آشور» را از«هوروس»(هور)،خدای خورشید مصریان،اقتباس نمودند.
این درست است که در دوران هخامنشی ایران مهد شکوفاترین تمدن زمان خود بود،ولیاین تمدن به محدوده جغرافیایی کنونی ایران و مردم آن اختصاص نداشت.در نواحی سوریه وبین النهرین آرامیها زندگی میکردند که سابقه طولانی مدنیت داشتند و به دلیل ابداع خط آرامی سهم آنها در تمدن بشری بسیار زیاد است.آرامیها مردمی تاجر پیشه و با فرهنگ بودندو به همین دلیل خط آنها به خط بین المللی تبدیل شد.حتی زمانی که سرزمین آرامیها بهاشغال آشور در آمد،خط آرامی نه تنها از بین نرفت بلکه به وسیله دولت آشور دامنه کاربرد آنگسترش یافت.و بعدها همین خط به خط رسمی دولت هخامنشی تبدیل شد.معمولا این تصوروجود دارد که خط هخامنشیان میخی بود.در حالی که چنین نیست.کتیبههای میخی بسیاراندک و معدود است و خط میخی تنها برای نگارش کتیبههای پادشاهان هخامنشی کاربردداشت و استفاده از آن در زمان اشکانیان کاملا متروک شد.خط رسمی در سراسر ایرانهخامنشی آرامی بود.حتی زمانی که هخامنشیان مصر را فتح کردند خط آرامی را در این
سرزمین هم رواج دادند.بنابراین برای ایران هخامنشی،آرامی به عنوان یک خط کاملا بومیشناخته میشد نه بیگانه.این خط در دوران سلوکی و اشکانی هم در ایران ادامه داشت و خط پهلوی که در این دوران ایجاد شد شکلی از خط آرامی است.شاخه دیگری از خط آرامی در میاننبطیان به خط نبطی تبدیل شد و از این شاخه خط عربی به وجود آمد.تا زمان ساسانیان دبیرانآرامی در ایران حضور داشتند و مثلا در یادگار زریران رئیس دیوان ایران(دیوان مهست)فردیبه نام ابراهیم است.خط اوستائی(دین دبیره)در قرون چهارم و ششم میلادی ایجاد شد و تنهابرای نوشتن متون دینی کاربرد داشت و خط عمومی و رسمی نبود.ما از خط اوستائی نمونهکهنی در دست نداریم.هیچ کتیبهای متعلق به قبل از اسلام به خط اوستایی موجود نیست وجالب است بدانیم که تمامی دست نوشتههای اوستائی به هزاره اخیر میلادی تعلق دارد و قدمتکهنترین آنها به سال 1288 میلادی(687 هجری قمری)میرسید که مقارن است با دورانارغون خان مغول.
این تصویری است از یک تمدن پهناور که از یک سمت به مدیترانه محدود بود و از سمتدیگر به آسیای میانه و یکی از مبانی مشترک آن خط آرامی بود.کتمان و انکار این پیوند وتسلسل نوعی تحقیر شدید تاریخی در روانشناسی نسلهای معاصر ایرانی آفرید که گویا اعراب(یعنی مسلمانان) «خط» و«زبان»آباء و اجدادیشان را به زور شمشیر از بین بردند و خط و زبانخود را تحمیل کردند.این دروغ بزرگ تاریخی را،با همه پیامدهای عظیم فرهنگی و سیاسی آن،مکتب آریایی گرایی سده نوزدهم جعل کرد و شبکه معینی از وابستگان الیگارشی پارسی ویهودی در ایران معاصر رواج دادند.با توضیحاتی که عرض شد،روشن میشود که با گروش مردمایران به اسلام هیچ نوع تغییر خطی رخ نداد بلکه همان فرایند گذشته ادامه یافت.یعنی خطامروز ایرانیان،که بعضیها ادعا میکنند خط عربی است و به زور بر ایران تحمیل شده،در واقعخط فارسی است.مادر آن همان خط آرامی عصر هخامنشی و خط آرامی-پهلوی عصر اشکانی وساسانی است و این خط در دوران اولیه اسلامی در یک بستر فرهنگی ایرانی یعنی در منطقهبین النهرین نوسازی شد.به عبارت دیگر خط کوفی به عنوان کهنترین نمونه خط عربی-فارسیدر کوفه به وجود آمد که در قرون اولیه اسلامی مهد فرهنگ ایرانی بود.
توجه کنیم که اعراب را،برخلاف تبلیغات شووینیستهای مکتب آریایی،نمیتوان در عصرساسانی قومی عقبمانده و«سوسمار خوار»دانست.در دوران پیش از اسلام اعراب ازمتمدنترین اقوام زمان خود بودند و دو کانون نبطی در غرب و یمن در جنوب کانونهایشکوفایی فرهنگی و تجاری بودند و شاهراه بزرگ تجاری شرق و غرب،که اهمیت آن کمتر ازجاده ابریشم نبود،از این مسیر میگذشت.شهر مکه در میانه این حوزه تجاری-فرهنگی قرارداشت.شهر پترا،پایتخت نبطیان،موجود است و میزان غنای فرهنگی اقوام عرب را نشانمیدهد.توجه کنیم که امرؤالقیس نبطی در کتیبه معروف خود،که به«کتیبه ام الجمال»معروفاست و در سال 267 میلادی نگاشته شده،خود را پادشاه تمامی اعراب(ملک العرب کله)خوانده است.یعنی در قرن سوم میلادی نبطیها خود را«عرب»میدانستند و اطلاق«عرب»برتمامی اقوام و دولتهای شبه جزیره عربستان رواج داشت.جالب است بدانیم که قدیمیترینسنگ نبشتهای که نام«اللّه»بر آن حل شده،به اعراب نبطی تعلق دارد و در قرن سوم میلادی
نوشته شده.این کتیبه به«ام الجلال»معروف است،به خط نبی نوشته شده و در نخستین سطرآن ذکر تهلیل(لا اله الا اللّه) آمده است.
توضیحاتی که عرض کردم روشن میکند که ایرانیان و اعراب در پیش از اسلام کاملا مرتبط با هم و از نظر فرهنگی خویشاوند بودند.نه ایرانیان در میان اعراب بیگانه محسوب میشدند و نهاعراب در میان ایرانیان.قبلا درباره پیوند نزدیک دولتهای ماد و بابل در ماجرای لشکرکشیبخت النصر به مصر و اورشلیم صحبت کردم و گفتم که در عهد عتیق این لشگرکشی کار سوارانپارسی و سرداران کلدانی دانسته شده است.و گفتم که بخت النصر دوست و داماد ایرانیان بود وناجی مردم اورشلیم و مورد احترام و تکریم ارمیاء نبی.ولی متأسفانه به دلیل رواج«اسرائیلیات»نام بخت النصر در فرهنگ عامه ما به نامی منفور بدل شده است.در دوران ساسانی رابطه اعراب وایرانیان تا بدان حد نزدیک بود که اعراب حتی در عزل و نصب پادشاهان ساسانی دخالتمیکردند.یک نمونه معروف ماجرای صعود بهرام گور به سلطنت است.بهرام گور،پسر جوانیزدگرد،مدعی تاج و تخت پدر است.او که از کودکی در میان اعراب یمن پرورش یافته،به همراهمربی و حامیاش،منذر تازی،و لشگری انبوه از اعراب به فارس میشتابد و در حوالی جهرممذاکره میان«بزرگان تازی»و«بزرگان ایرانی»آغاز میشود.البته این سپاه 30 هزار نفره اعراب وزور بهرام گور است که«انجمن»را به مذاکره وادار میکند؛ولی بهرام معترض قادر به تصرف تاجو تخت از طریق قهر و غلبه نیست و به رغم فرادستی نظامی سرانجام در برابر خواست منطقی«انجمن»تمکین میکند.منذر از خاندان نصر بن ربیعه است که آنان را«بنی لخم»و«مناذره»نیزخواندهاند.خاندان فوق،که ابن خردادبه ایشان را«تازیان شاه»خوانده است،حکمرانان یمنبودند و بعدها به روایت طبری،انوشیروان آنان را شاه تمامی اعراب کرد.خسروپرویز،آخرین شاهاین خاندان به نام نعمان بن منذر را به قتل رسانید و حکومت ایشان را منقرض نمود.برخیمورخین علت این اقدام را گروش نعمان به مسیحیت ذکر کردهاند.
خوشبختانه اخیرا کتاب ارزشمند دکتر محمد محمدی ملایری در سه جلد منتشر شده ولیجای تأسف است که این کتاب بازتاب شایسته نیافته و مؤلف دانشمند و محترم آن،که از اساتیدسالخورده دانشگاه تهران است،چنان که بایسته است مورد تجلیل قرار نگرفته.دکتر محمدیملایری در این کتاب نمونههای فراوانی از پیوند تاریخی اعراب و ایرانیان را ذکر میکند که از نظرتبیین چگونگی اسلام آوردن ایرانیان و ظهور تمدن اسلامی به عنوان تمدنی که دو عنصر قومیایرانی و عربی در آن سهم بزرگی داشتند بسیار با اهمیت است.این گونه تحقیقات جدی
افسانههایی را که درباره گروش اجباری ایرانیان به اسلام رواج یافته به کلی نفی میکند.در واقع،مسلمان شدن ایرانیان ارتباط جدی با لشگرکشی اعراب به ایران در زمان خلیفه عمر نداشت واین دو حادثه،همان طور که دکتر ملایری توجه کردهاند،هم از نظر علل و هم از نظر زمانی دوحادثه جداگانه است که متأسفانه در تاریخنگاری ما به هم آمیخته شده و یک حادثه جلوه دادهشده است.
بررسی متون تاریخی نشان میدهد که حتی تا قرن ششم هجری،که کتاب الملل و النحلشهرستانی تدوین شد،پیروان مذاهب ماقبل اسلام و از جمله فرقههای متنوع«مجوس»در ایران
آزادی عمل کامل داشتند و هیچ سخنی از غلبه و آزار دینی در میان نیست.هم گشتاسب شاهنریمان،محقق ارجمند پارسی هند،و هم بر تولد اشپولر،محقق سرشناس آلمانی،و هم بسیاریاز محققین و ایران شناسان دیگر بر این نظر تأکیدات فراوان کردهاند.مثلا اشپولر مینویسد:
هیچ موردی را نمیشناسیم که زردشتیان به طور منظم و با طرح قبلی مورد تعقیبواقع گشته باشند...از ویرانی آتشکدهها به فرمان دولت و یا اقدامات دیگر بر ضدمقدسات زردشتی و یا کتب دینی آنان خیلی به ندرت شنیده میشود...بنابراین،گرویدن دسته جمعی زردشتیان به اسلام معلول جبر و فشار مسلمانان نبوده،بایدعلت دیگری داشته باشد.